|
یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, :: 17:52 :: نويسنده : تیلور
تو هواپیما:«مامان.»«کوفت مامان.»«مامان برام کتاب می خری؟»«نه ه ه ه ه !»«چرانه؟یه کتاب ترسناک برام بگیر دیگه.باشه؟»«کتاب ترسناک!بشین تا برات بگیرم.تو همین الانشم داری از ترس می میری!بعد می خوای کتاب ترسناکم برات بگیرم؟»«مامان دیگه نمی ترسم.قول می دم.»«خواهیم دید.»«بله خواهید دید.» مسافرت هرجور بود تموم شد و تا اون موقع الکسا چیز ترسناکی ندید. به همین ترتیب چند سال گذشت تا اینکه بچه ها به سن 20سالگی رسیدن:«وای نه!فردا امتحان شیمی دارم.هیچی هم نخوندم.»«خب بشین بخون.»«الکس ازت متنفرررررم.»«من هم همین طوررر.» نظرات شما عزیزان:
لینک شدی عزیزم
پاسخ:مرسی.
سلام عزیزم
خوش حال میشم بیای وبم. در ضمن وب قشنگی داری. پاسخ:حتما میاموهمین طور خیلی ممنونم
تبریک . وبلاگ خیلی قشنگی داری ادامه بده
واقعا عالی بود
ایوللللللللللللللللللللللللل لللللللللللللللللللل خیلی خیلی خوشم اومد آفرین،آفرین،بیمه ی کارآفرین پاسخ:خیلی ممنونم الهه جونم.نظرلطفته.ممنون که به من سر زدی. ![]()
![]() |